آنان که کهن شدند و آنان که نوند
هریک به مراد خویش لختی بدوند
این کهنه جهان به کس نماند جاوید
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند
حکیم عمر خیام
در زندگی محتاج یک چیزم :
خنده های مادرم …
آغوش پدرم می گفت که
گرمای خورشید افسانه است !
آدم ها از آن چیزی که از نزدیک می بینید دورترند !
عاقبت همهی ما زیر این خاک آرام خواهیم گرفت
ما که روی آن دمی به همدیگر مجال آرامش ندادیم !